سلام
این وبلاگ به همراه دیگر وبلاگهایم ، در یک خانهی جدید قرار داده ام تا نوشتههایم منسجم تر باشند.
این وبلاگ را حذف نخواهم کرد، و هر از گاهی سر خواهم زد.
آدرس جدید وبلاگم:
بدست الهام بانـــو
سلام
این وبلاگ به همراه دیگر وبلاگهایم ، در یک خانهی جدید قرار داده ام تا نوشتههایم منسجم تر باشند.
این وبلاگ را حذف نخواهم کرد، و هر از گاهی سر خواهم زد.
آدرس جدید وبلاگم:
بدست الهام بانـــو
خانم وآقای الف در یک شهر مذهبی زندگی میکردند. همه ی آدمهای این شهر باخدا و مومن بودند. همه ی خانم ها چادری بودند و همه ی آقاها سر به زیر. هیچ چیزی در این شهر وجود نداشت که تا باعث لغزش و گناه کسی شود؛ چون همه ی مردم آن شهر دستورات خدا را به جا می آوردند و همه ی آقایان ریش و سبیل داشتند و همه ی خانم ها چادر به سر داشتند. خانم و آقای الف در این شهر بزرگ شده بودند و با آن خو گرفته بودند. آنها یاد گرفته بودند تا خود را از آنچه که احتمال و امکان به گناه انداختنشان وجود دارد، دوری کنند تا همیشه در امان باشند. آنها به شدت از خانم های بی حجاب بیزار بودند. چرا که فکر میکردند همینها هستند که آدم های خوب را به گناه می اندازند و از راه خدا بازمیدارند. کاری هم نداشتند که طرف بی حجابِ با حیا باشد یا بی حجاب بی حیا. در نظر آنها همین که چادر به سر داشته باشی یعنی اینکه راه خدا را در پیش گرفته ای.
خانم و آقای ب در یک شهر معمولی زندگی میکردند. در این شهر همه جور آدمی وجود داشت. خانم و آقای ب شاید مثل خانم و آقای الف زیاد مذهبی و خوب و مومن نبودند، ولی معتقد بودند و سعی میکردند هر روزشان بهتر از دیروزشان باشد. خانم و آقای ب معتقد بودند که داشتن حجاب امری ضروری و واجب است و وجود آن در جامعه به نفع افراد جامعه است اما دوستانی داشتند که باحجاب نبودند. خانم و آقای ب که در این جامعه بزرگ شده بودند ، هر روز با اینگونه افراد برخورد داشتند. اگر سیر حجابیِ خانم ب را بررسی کنیم، میبینم از زمانی که به سن تکلیف رسیده تا الان که خانم عاقل و بالغی شده است، هر سال باحجاب تر شده است. اینگونه هم نبوده که از کوچکی چادر بدهند به او بگویند تو باید چادری باشی. بلکه خانم ب خودش به تدریج به این نتیجه رسیده که داشتن حجاب خیلی خوب و شایسته است. هر بار هم که حجابش بیشتر شده، دلیلش دانستن یکی از شگفتی های حجاب بوده است. آقای ب که در این جامعه زندگی میکند، همیشه سعی دارد دستورات خداوند را به جا بیاورد و در هر روز خودش را بیشتر در مسیر خدا قرار دهد.
خانم و آقای الف در مقایسه با خانم و آقای ب بسیار مومن تر و مذهبی تر هستند. آنها حتی از ظاهرشان هم پیداست که آدم های بسیار خوب و فهمیده و مذهبی هستند. از طرفی خانم و اقای ب با طرز فکرهای بیشتری آشنا هستند و راحتتر میتواند با دیگران ارتباط برقرار کنند. خانم و آقای ب برای انتخابِ دیگران احترام قائل هستند و معتقدند که هر کسی راه زندگی اش را خودش انتخاب میکند و تا زمانی که آسیبی به دیگران نرسانند و محترم بودن خودشان را حفظ کنند و برای عقاید دیگران هم احترام قائل باشند، می شود با آنها رفت و آمد داشت و دوست های خوبی بود. خانم و آقای الف اما معتقدند که هرکسی که از دستورات الهی سرپیچی کند، شایسته ی دوستی و رفت آمد با آنها ندارند. مثلا اگر خانمی حجاب نداشت اما فرد باحیا و خوش برخوردی بود و کاری به کار دیگران نداشت، از نظر خانم و آقای الف، چون این خانم کلام خدا را نقض کرده است، پس شایستگی و لیاقت دوستی را ندارد و باید هر چه سریعتر از او دوری کرد که مبادا در زندگی شان اثر مخرب داشته باشد.
روزی خانم و آقای ب به شهرِ مذهبیِ خانم و آقای الف رفتند و با خانم و آقای الف آشنا شدند و از همدیگر خوششان آمد و خواستند با هم رفت و آمد داشته باشند. همه ی اخلاق هم را پسندید و دو طرف شاد و خوشحال از اینکه دوستان خوبی پیدا کرده اند. برای خانم و آقای الف جالب بود که خانم و آقای ب در آن شهر معمولی که همه جور آدمی پیدا میشود، زندگی میکنند و هنوز حجاب و دین و مذهب خودشان را حفظ کرده اند و بسیار تحسین کردند. بیشتر که با هم آشنا شدند، روزی خانم و آقای الف متوجه شدند که خانم و آقای ب با افرادی معاشرت دارند که زیاد باحجاب نیستند و بعضی از آنها هم باحجاب و یا مسلمان نیستند. این باعث شگفتیِ خانم و آقای الف شد و تصمیم گرفتند بیشتر درمورد دوستی شان فکر کنند و اگر شد تجدید نظر کنند.
روزی خانم و آقای الف به خانم و آقای ب گفتند:« برایمان قابل هضم نیست که با همچه افرادی رفت و آمد دارید و آیا فکر نمیکنید که همچه آدمهایی روی فکر و مذهب و حجاب شما تاثیر بگذارند؟» خانم ب جواب داد:« این حجابی که دارم؛ من خودم ان را به دست آورده ام. مثل یک گنج پر ارزشی که حاضر نیستم به هیچ قیمتی آن را از دست بدهم. برای تا به این حد با حجاب شدنم، خودم تلاش کرده ام؛ درست در همان جامعه ای که هزاران آدم ها بی حجاب و بد حجاب وجود دارند، خودم تلاش کردم و به دستش آوردم و برای بیشتر به دست آوردنش، هنوز در تلاشم.» خانم الف پرسید:« یعنی با دیدن این دوستان بی حجاب، دلت نمیخواهد شبیه شان بشوی؟ رویت تاثیر نمیگذارند؟» خانم ب با تعجب جواب داد:«میگویم که حجابم را خودم به دست آورده ام. خودم خواسته ام که اینگونه باشم. درست در همان شهر معمولی که خیلی ها حجاب نداشتند، من خواستم که حجاب داشته باشم. وقتی کسی چیزی را خودش به دست آورده باشد و برایش تلاش کند، به این راحتی ها آن را از دست نمی دهد. اگر قرار بود که تحت تاثیر آنها باشم، این همه سال بین آنها زندگی کردم و کسی شبیه آنها می شدم ولی اینطور نبود.» صبحت های خانم ب برای خانم الف قابل درک نبود. آقای الف از خانم ب پرسید:« آیا فکر نمی کنید رفت و آمد با همچه افرادی بر روی تربیت فرزند و همسرتان تاثیر منفی داشته باشد؟» آقای ب گفت:« من بین همین آدم ها بزرگ شده ام و یاد گرفته ام که پیرو دین و مذهبم باشم. دیدن این آدم ها برایم امری عادی است، به طوری که متوجه باحجاب یا بی حجاب بودنشان نمی شوم. یک جوری واکسینه شده ام که نمیتوانند تاثیری داشته باشند. البته که شما درست میگویید باید از آدم های بی حجابِ بی حیا دوری کرد. آنها هدفشان دقیقا این است که شما را از مسیر خدا منحرف کنند و به نظرِ من آدمهای بی حجابِ بی حیا خیلی فرق دارند با آدمهای بی حجابِ باحیا. و البته فکر میکنم آدم های بی حجابِ بی حیا خیلی بهتر از آدمهای باحجابِ بی حیا هستند. چرا که بی حجابِ بی حیا، تکلیفش با خودش مشخص است و هر کسی از دور همچه آدمی راببیند میفهمد که هدفش چیست و سعی میکند دوری کند. اما خدا به داد کسی برسد که با آدم های باحجابِ بی حیا روبرو شود.» خانم ب در ادامه صبحت های آقای ب گفت:« خدا را شکر آدم های اطراف ما اگر بی حجاب هم باشند از نوع باحیا هستند و امیدواریم که خدا این توفیق را به ما بدهد تا با دیدن ما تصمیم بر باحجاب شدنشان بگیرند.»
خانم و آقای الف محترمانه با خانم و آقای ب خداحافظی کردند و گفتند که با این مساله نمیتوانند کنار بیایند و بهتر است دوستی شان تمام شود. آنها خود را نجات یافته از گرداب فساد می دیدند و به سرعت از خانم و آقای ب دور شدند.
خانم و آقای ب اما داشتند به این فکر میکردند که مثلا اگر خانم و آقای الف یکی از آن بی حجاب های باحیا را ببینند چه حالی میشوند و چه تاثیری بر روی افکار و عقاید آنها خواهد گذاشت؟
پی نوشت:
فکر و عقیده ای هم اگر داریم سعی کنیم درباره اش تحقیق کنیم و به حقانیتش پی ببریم. وگرنه با وزیدن بادی باید بر سر عقایدمان بلرزیم!
بدست الهام بانـــو
نظافتچی ِ محل ِ کارم، یک جوان بیست سالهی بنگلادشی است. پسر بسیار مودب و حرفگوشکنی است. همیشه هم کیفِ پولش پر است. طوریکه هروقت کسی بخواهد پولِ درشت خرد کند، سراغِ او را میگیرد. امروز میخواستم نهار سفارش بدهم. احتیاج به پولِ خرد داشتم. صدایش زدم و 100 درهمی را دادم و گفتم دو تا پنجاهی میخواهم. خندید و گفت امروز هیچ پولی ندارد. علتش را پرسیدم. گفت دیروز همهی حقوقِ دوماه ِ اخیرش را برای خانواده اش در بنگلادش فرستاده است. بیشتر پرسوجو کردم، متوجه شدم هر دوماه حقوقش را جمع میکند و برای خانواده اش میفرستد. فرزندِ اول یک خانواده پنج نفری است و آمده به اینجا که کار کند و پول درآورد و همه ی آن را مستقیما برای خانواده اش بفرستد. گفتم:« آنها چیزی برای تو نگه میدارند که وقتی برگشتی کشورت یک سرمایه یا پس انداز داشته باشی؟» خندید و گفت:« آنها شش نفر هستند. همهاش تمام میشود. اصلا برای آنها آمده ام اینجا»
نتوانستم جلوی غمِ چهره ام بگیرم. گفتم:« یعنی برای خودت هیچی نمیخواهی؟ برای آینده ات برنامه ای نداری؟ نمیخواهی داماد شوی؟ بچه دار شوی؟»
خندید و به بالا نگاه کرد و گفت: « الله کریم!»
گفتم:« خدا کریم هست اما تو هم باید به فکر خودت باشی.» گفت:« همانکه بالاست ترتیب همه ی کارهایم را می دهد. فعلا خانواده ام محتاج هستند. خدا این کار را برایم جور کرده تا آنها محتاج نباشند. من هم خدا را دارم. چه احتیاجی به پول دارم»
***
به اینهمه ایمان و ایثارش غبطه خوردم؛ و من فکر میکنم جوان هایی که برای رفاه خانواده شان از خوشیهای جوانیشان میزنند و صادقانه تلاش میکنند و از خودگذشتگی، قابل تقدیر و ستایش هستند. از امروز، برای این نظافتچی یکجور دیگری احترام قائل هستم. جوری که شاید هزاران دکتر و مهندس آنچنان که او محترم است، نباشند.
بدست الهام بانـــو
چند تا پسربچه در حال بازی با توپ شان بودند. توپ به سمتی پرتاب شد و یکی از بچه ها به دنبالش دوید. یکی دیگر از پسر بچه ها سر جایش ایستاده بود و دو تا از انگشت هایش را در دهانش فرو برده بود و سوت میزد. سوت ِ خیلی خیلی قوی. دو سه باری زد. من کم کم به آنها داشتم نزدیک میشدم. کارم همان حوالی بود. پسربچه همچنان به سوت زدن ِ خیلی قوی و پر صدایش ادامه می داد. پرده ی گوشم به شدت درد گرفته بود. همانطور که به راهم ادامه میدادم رو به سمت پسربچه کردم و خواستم انقدر سوت نکشد و مزاحمت ایجاد نکند. من تا زمانی که وارد آن مغازه ی مورد نظرم شدم، صدای سوت پسربچه را با قوای هر چه تمام تر می شنیدم. نمی دیدمش ولی با همه وجودم احساس میکردم رویش به سمت من است و با همه ی توانش دارد سوت میزند. از آن سوت های گوشخراش.
پنج دقیقه بعد کارم تمام شد و از همان مسیر به سمت خانه برگشتم. بچه ها در حال بازی بودند. همان پسربچه تا مرا دید باز هم آن سوت های گوشخراشش را زد. می توانستم گوشش را بپیچانم و سرش داد بزنم. اما بی خیال شدم و تاسف خوردم برای پدر و مادرش. واقعا تاسف خوردم برای آینده ی آن بچه و پدر و مادرش. شاید از نظرِ شما (خواننده ی این مطلب) کار پسربچه معمولی بوده و آن را اقتضای سنش بدانید و یا شاید حتی به نظرتان خنده دار و جالب بیاید کارش، اما از نظر من کاملا رفتار زشت و به دور از ادب و تربیت بود.
همیشه واهمه دارم از داشتن فرزند لجباز و بی ادبی که مزاحمت برای دیگران ایجاد کند. برای همین همیشه این صحنه ها را که میبینم سعی میکنم صورت مساله را کاملا پاک کنم. اینکه من دوست ندارم یک روز مادر شوم. که بچه ی لجباز و بی ادبی هم تحویل جامعه ندهم. از این میترسم که منی که به حال پدر و مادر این پسربچه ی بی تربیت ِ لج درآور ِ سوت زن تاسف خوردم، یک روز کس دیگری به حال پدر و مادر ِ پسرم تاسف بخورد.
کاش قانونی تصویب میشد که پدر و مادرها قبل از بچه دار شدن و شاید حتی قبل از ازدواجشان با یکدیگر، مجبور بودند یک دوره ی بلند مدت شرکت کنند که با نحوه ی تربیت فرزند آشنا شوند. هنوز صدای ِ آن سوت ِ گوشخراش ِ آن پسربچه ی بی تربیت در گوشم است و گوشم درد میکند.
بدست الهام بانـــو
یک عده هستند که حسابشان از محبین اهل بیت جداست. میگویم محبین اهل بیت و نه صرفا شعیه. چه بسیار به ظاهر شیعه هایی که با به تمسخر گرفتن اعتقادات مردم دست ِ وهابیها را از پشت بسته اند و چه بسیار اهل تسنن که این روزها عزادار نوهی رسول خدا میشوند.
حرفِ من دربارهی آنهایی است که دشمنی میکنند با اهل بیت پیامبر و مذهب و اعتقادات مردم. همان هایی که سعی میکنند ژست روشنفکری به خودشان بدهند و با آب و لعاب دادن به شبهه هایشان، توی دلِ بچه های مذهبی را خالی کنند. گاهی هم خود را دلسوز اسلام و مسلمین نشان میدهند تا کسی به هدف شومشان شک نکند.
هر سال وارد ماه محرم که میشدیم، عده ای از همین آدم ها که سلام علیک هم داشتیم، شروع میکردند برای مطرح کردند شبهه هایی درباره واقعه عاشورا. شبهه هایی که اگر یک بچه شیعه اطلاعات کافی نداشته باشد و کسی نباشد که سوالش را جواب دهد، اعتقادات و مذهبش متزلزل میشود. چینش کلماتشان چنان هنرمندانه است و علی الخصوص آن حس دلسوزی و طرفداریشان از امام حسین(ع) که چاشنی شبههشان میکنند و هر انسان معمولی را میتواند قانع کند که آنها راست میگویند.
مرحله بعدیشان برای زیرسوال بردن اعتقادات شیعه، این است که عزاداری و سینه زنی را عملی قبیح و دور از سنت رسول اسلام جلوه دهند. برای محکم کاری هم چند جمله معروف از دکترشریعتی می آوردند که بله این استاد شیعه ی هم مذهب شما هم همین عقیده را دارد. یکی از جمله ها این است که: « حسین بیشتر از آنکه تشنهی آب باشد، تشنهی لیبک بود اما افسوس که به جای افکارش، زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین درد او را بیآبی معرفی کردند.» و یا جمله ی دیگری که به این صورت است:« در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند و بر حسینی گریه میکنند که آزادانه زیست.» و این اوج زیر سوال بردنشان بود.
بله جملات دکتر شریعتی زیبا و به جاست ولی باید دید منظور او چه مردمی است و چه کسانی فقط زخم های تنش را نشانمان دادند؟ بدون شک دکتر شریعتی این حرفها را برای مردمِ زمان خود گفته بود تا آنها را آگاه سازد و سطح تفکرشان را بالا ببرد. آن فضای خفقان قبل از انقلاب که منبریها اجازه نداشتند از افکار و نهضت حسینی حرفی بزنند، مجبور بودند فقط واقعه عاشورا را تعریف کنند و سینه زنی و عزاداری کنند. این حرفهای دکتر شریعتی برای مردمِ زمانِ ما دیگر صدق نمیکند. تاریخ این حرفها دیگر گذشته است. امروزه، آغاز مجالس عزاداری با سخنرانیِ یک عالم دینی شروع میشود. عالم از سیره و سبک زندگی امام حسین و یارانش میگوید. از مسائل روز و خطراتی که در کمین اعتقادات مردم است میگوید و آگاهی میدهد. اصلا انقلاب شد که بتوان راحتتر از افکار حسین (ع) حرف زد و مردم را آشنا ساخت. کسی که از مجلس امام حسین بیرون میآید، تازه زندگیاش جهت و هدف مشخص میگیرد. تازه میفهمد نقشش در این دنیا چیست.
درباره عزاداری و ماتم گرفتن هم باید گفت، کسی که شیرینیِ این غم های مقدس را درک نکرده و ما را بواسطهی اشک بر واقعه عاشورا ریختن و سینه زنی، آدمهای غمگین و افسرده تصور میکنند، نباید توقع داشت غیر از این فکر کنند. مثل این است که برای یک شکر ندیده، از شیرینی شکر حرف بزنید. نشاطی که بعد از عزاداری امام حسین حاصل میشود، با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.
من فقط دلم میسوزد برای این آدمها. همیشه برایشان دعا میکنم که توفیق داشته باشند طعم این غمهای مقدس را بچشند و بعد در این باره حرف بزنند.
پی نوشت:
خدا را شکر که عزادارِ حسینم.